هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سفر به روستای زیبای لاویج

هانیای عزیزم سلام و صبح بخیر قدرت خدا رو شکر... واقعاً ما آدما چه موجودات عجیبی هستیم و خیلی وقت ها چشمامون رو روی زیبایی های طبیعت می بندیم و از این همه روزمرگی که توی زندگی هامون اتفاق می افته شکایت و ناله می کنیم ... آخه یکی نیست بگه ای بنده خدا پا شو ساک سفر رو ببند و بزن به دل این کوه و بیابان و طبیعت تا ببینی خدا برات سنگ تموم گذاشته... دقیقاً مثل کاری که ما کردیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت. درسته کمی شرایط سخت بود ولی به تحملش می ارزید... ماجرا از اینجا شروع شد که... همه در جریان هستند که ما به قصد رفتن به تهران و دیدار با خانواده عازم سفر شدیم. اگه از شیرین کاری ها و شیطنت های هانیا خانم توی ماشین بگذریم و از این قضیه که چه بلاه...
23 مرداد 1393

گرمای چله تابستون

هانیا گلی مادر سلام... ماه رمضون هم تموم شد و یه هفته هم ازش گذشت و چشم باز کردیم دیدیم شده 11 مرداد. دیگه کم کم داریم به نیمه های تابستون می رسیم و به قول معروف چله تابستون داره خودنمایی می کنه و هوا به شدت گرمه... آدم جرات نمی کنه پاشو از خونه بذاره بیرون. توی هفته ای که گذشت خاله شیرین اینا اومده بودن خونمون و حسابی خوش گذشت. خاله شیرین و عمو محمد و خاله حدیث و خاله زهرا (خواهرشوهرهای خاله شیرین) مهمونمون بودن و چند روز معنی تنهایی رو فراموش کردیم. حسابی خوردیم و تفریح کردیم و گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر شما از خجالت همه دراومدی و دیروز راهیشون کردیم رفتن. توی این دو سه روز پدری از من درآوردی اون سرش ناپیدا... اولاً همش نق و گری...
11 مرداد 1393

واکسن پایان 18 ماهگی

آهای دختر نازنین مادر سلام آی سرم... آی دستم... آی کمرم ... آی.... و این آه و ناله همچنان ادامه دارد... فکر می کنی الان که دارم برات می نویسم ساعت چنده؟ بله عزیزم درست حدس زدی ساعت 6:15 صبح روز یکشنبه 28 روز از ماه مبارک رمضونه. فکر نکنی از سر خوشی و شادی این موقع صبح دارم می نویسم نه خیر اصلاً از این خبرا نیست... ساعت 5:15 دوباره آژیر قرمز توی خونه ما به صدا دراومد و من و بابا مهدی چنان خوردیم تو در و دیوار که نگو تا تازه فهمیدیم دختر کوچولوی ما هوس فرمودند یه عرض اندامی بکنند و قدرتی به رخ بکشونند. من هم که مظلوم عالم، چاره ای جز بیدار شدن نداشتم و طبق معمول باید چوب کبریت لای پلکام می ذاشتم تا بتونم چشمام رو باز نگه دارم و خلاصه همو...
5 مرداد 1393
1